شماره ۶۵

ساخت وبلاگ

تقریبا دو روز پیش بود، دم صبح خواب عجیبی دیدم و وقتی بیدار شدم، حس خوبی نداشتم. ترسیده بودم. خوابم این بود: خواب دیدم روی بدن پسرم( قلب و سینه و شکم و...) دونه های بزرگی در اومده دونه های گوشتی و بزرگ اونقدر زیاد که بعضی جاها دونه ها دو تا دوتا روی هم بودن و همه فاصله ها رو پوشونده بودن مثل اینکه سوسیس رو قاچ قاچ کرده باشی حلقه حلقه روی هم تلنبار بود و وقتی دست زدم روش، پوسته نازکی بود که زیرش دقیقا مثل سوسیس و گوشتی بود...وقتی بیدهر شدم، ترسیدم.

قرار بود اون روز برم مدرسه و باید پسرمو میبردم باشگاه. اما خیلی نگران بودم و همش میترسیدم اتفاقی برای پسرم بیفته. به خواهرم سپردم چند بار بره سر بزنه و خیالم راحت بشه .چون تعبیر خوابم زیاد جالب نبود. ولی سعی کردم مثبت فکر کنم و خوب تعبیر کنم. همون روز مادر شوهرم حالش به شدت بد شد و بردنش بیمارستان. حتی با انواع مسکّن هم نتونستن آرومش کنن و درد میکشید... بردنش بخش مراقبتهای ویژه و اجازه ملاقات هم نمیدادن.فکر میکردم با عمل کبد حالش خوب بشه و برگرده. دیشب هم عجیب بود. قسمت شیشه ای در قابلمه ام که ۱۱ ساله مداوم ازش استفاده کردم، یهو هزاران تکه شد... میگن دفع بلا بوده. نمیدونم ولی این چند روز اضطراب عجیبی توی دلم بود دوست داشتم به همسرم بگم بیشتر پیش مادرت باش ولی نمیتونستم حس بدی رو که تو دلمه بهش انتقال بدم دلم نمیومد حرف از مرگ بزنم و البته کاری هم از کسی ساخته نبود. ولی ای کاش ثانیه های آخر یه سری بهش میزدم شاید قوت قلبی بود و کمی حالش بهتر میشد.خلاصه اینکه امروز عصر حدود ۳ از بیمارستان زنگ زدن ولی صدا نمیومد.دوباره برادر همسرم زنگ زد و من فهمیدم اتفاقی که نباید افتاده و ... انا لله و انّا الیه راجعون... روح همه ی عزیزان شاد باشه. خدایا همه ی ما رو ببخش. کاش کمی گذشته رو میبخشیدم و کوتاه و چند ثانیه در حالی که زنده بود میرفتم بهش سر میزدم. اما همسرم موقع بیماری و مرگ پدرم چنان سنگدلانه رفتار کرد که نتونستم این رفتارشو ببخشم. در اوج تنهایی و بی کسی و بیماری، نه به پدرم سر زد و نه در تشییعش حضور داشت. من هم تصمیم گرفتم براش جبران کنم تا درک کنه چی بهم گذشت. ولی فکر نمیکردم مادرش بمیره.من هرگز آرزوی مرگ کسی رو نمیکنم اگرچه بهم بد شد، ظلم شد.و الان هم با وجود اینکه همسرم برای بیماری طولانی و تشییع جنازه ی پدرم حضور نداشت، باز هم احساس عذاب وجدان دارم که کاش من برای مادرش بیشتر حضور میداشتم و مقابله به مثل نمیکردم. باورم نمیشه... مرگ عزیزان خیلی سخته خیلی... کاش درک کنیم و لحظه رو قدر بدونیم. کاش فرصت جبران بود. کاش...

وبلاگم پر از غصه و غم شد. چون وقتی دلم خیلی خیلی میگیره وبغض تو دلم انبار میشه اینجا مینویسم تا سبک شم. به من بد شد اما کاش من باهاش مثل خودش رفتار نمیکردم از بد بودن و کوتاهی خودم ناراحتم. مادرجان ببخش.خدایا منو ببخش و درکم کن...

حس الانمو میذارم تا برای خودم عبرت باشه. مال دنیا و هرچی مربوط به این دنیای مادیه، واقعا هیچ ارزشی نداره. واقعا هیچ ارزشی نداره. موقعی که به مرگ نزدیک میشیم، کاملا اینو درک میکنیم اما تا نجات پیدا میکنیم، مثل کسی که از وسط دریا به ساحل نجات پیدا کرده، همه چی یادمون میره. دوباره میچسبیم به دنیا و مادیات. خدایا به همه ی ما کمک کن که بتونیم آدم باشیم. به ما توفیق بده آدم شدن رو یاد بگیریم.

حس و حالم...
ما را در سایت حس و حالم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daftarkhaterat97 بازدید : 41 تاريخ : جمعه 17 شهريور 1402 ساعت: 1:04