شماره ۶۸

ساخت وبلاگ

از وقتی من دوباره به خونه مادر همسرم سر زدم، جاریم کمتر اونجا حضور داره. نمیدونم چرا؟ اوایل هم همینجوری بود. دو تا خواهر شوهرم قراره تا روز چهلم مادر شوهرم، هر روز خونه ش بمونند و چراغ اونجا روشن باشه و مثل قبل اونجا رو تمیز و مرتب نگه دارند. همه شون هر روز دور هم جمع میشن. منم برای همراهی با همسرم هر روز باهاش میرم. ولی واقعا حوصله ام سر میره و حرفی برای گفتن ندارم. حس میکنم فضا سنگینه و چون من دیر اومدم، نباید حرف بزنم و اظهار نظر کنم و خجالت میکشم. البته قبلا هم زیاد حرف نمیزدم ولی الان چون بعد از مرگ مادر شوهرم اومدم، اصلا حس خوبی ندارم و حس میکنم اضافی و منفور هستم.

ضمنا قراره این خونه به همین صورت و با همین چیدمان به یادگار بمونه و چراغش همچنان روشن باشه...

دوست داشتم سالهای آخر هم مثل اوایل محبوب باشم. اما بد تموم شد و این پایان بد برام خیلی آزار دهنده ست. خیلی... نمیدونم باید چیکار کنم که از سنگینی این حس کم بشه و بتونم تعامل بهتری با جمعی که پیششون شرمنده ام داشته باشم. گاهی هم فکر میکنم شرمندگی من ربطی به این ماجرا نداره و باید خودمو تغییر بدم و نذارم از خجالتی بودنم سوء استفاده بشه و در زندگیم مداخله بشه.نمیدونم،نمیدونم، نمیدونم...

حس و حالم...
ما را در سایت حس و حالم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daftarkhaterat97 بازدید : 40 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1402 ساعت: 11:45